پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
سعی کنیم اینجوری باشیم..
نوشته شده در شنبه 28 تير 1393
بازدید : 812
نویسنده : صادق خضری

 

 از همین امروز ، وقتی بچه هایمان به مدرسه می روند ،به ایشان می گوییم :

عزیزم ! من نمی خواهم تو بهترین باشی ، فقط می خواهم تو ...خوشحال و خوشبخت باشی . اصلا مهم نیست که همیشه نمره ی 20 بگیری ،جای 20 می توانی 16 بگیری اما از دوران مدرسه و کودکیت لذت ببر.

عزیزم :از "ترین" پرهیز کن ، چرا که خوشبختی جایی هست که خودت را با کسی مقایسه نکنی. حتی نخواه خوشبخت ترین باشی . بخواه که خوشبخت باشی و برای این خواستت تلاش کن. همین.

یادمان هست که از وقتی به دنبال پسوند "ترین" رفتیم، خوشبختی از ما گریخت. از 19/75 لذت نبردیم چون یکی 20 شده بود.

از رانندگی با پرایدو ... لذت نبردیم چون ماشین های مدل بالاتری در خیابان ، در حال خود نمایی بود.

از بودن کنار عشقمان لذت نبردیم چون مدرک تحصیلی و پول توی جیب او ، کمتر از بسیاری دیگر بود. همچنین ، از خانه مان ، از شغلمان ، از درآمدمان ، از خانواده و دوستانمان و....

می خوام بگو یم تحت تاثیر آموزه های غلط ، بسیاری از ما فقط به "بهترین،بیشترین و بالاترین" چسبیدیم ، در نتیجه تبدیل به انسان هایی افسرده و همیشه نالان شدیم.

شاید لازم است یا بهتر بگویم وقت ان است که در آموزه های غلط تجدید نظر کنیم و تغییر جهت بد هیم ، تا حداقل اجازه ندهیم که نحسیِ "ترین" دامن بچه هایمان رو بگیرد .


:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: برچسب‌ها: خواندنی وجالب ,



داستان سگ و قصاب
نوشته شده در سه شنبه 6 خرداد 1393
بازدید : 936
نویسنده : صادق خضری

ﻗﺼﺎﺏ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺳﮕﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺍﺵ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻣﯽ ﺷﺪ ﺣﺮﮐﺘﯽ
ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺩﻭﺭﺵ ﮐﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﮐﺎﻏﺬﯼ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﻫﺎﻥ ﺳﮓ ﺩﯾﺪ . ﮐﺎﻏﺬ ﺭﺍ
ﮔﺮﻓﺖ. ﺭﻭﯼ ﮐﺎﻏﺬ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ « ﻟﻄﻔﺎ ۱۲ ﺳﻮﺳﯿﺲ ﻭ ﯾﻪ ﺭﺍﻥ ﮔﻮﺷﺖ
ﺑﺪﯾﻦ» . ۱۰ ﺩﻻﺭ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﮐﺎﻏﺬ ﺑﻮﺩ. ﻗﺼﺎﺏ ﮐﻪ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ...
ﺳﻮﺳﯿﺲ ﻭ ﮔﻮﺷﺖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮐﯿﺴﻪ ﺍﯼ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺩﻫﺎﻥ ﺳﮓ
ﮔﺬﺍﺷﺖ .
ﺳﮓ ﻫﻢ ﮐﯿﺴﻪ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺭﻓﺖ .
ﻗﺼﺎﺏ ﮐﻪ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻃﺮﻓﯽ ﻭﻗﺖ ﺑﺴﺘﻦ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻮﺩ
ﺗﻌﻄﯿﻞ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺳﮓ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ . ﺳﮓ ﺩﺭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ
ﺑﻪ ﻣﺤﻞ ﺧﻂ ﮐﺸﯽ ﺭﺳﯿﺪ. ﺑﺎ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ﺗﺎ ﭼﺮﺍﻍ ﺳﺒﺰ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻌﺪ
ﺍﺯ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺭﺩ ﺷﺪ.
ﻗﺼﺎﺏ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ .
ﺳﮓ ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﯾﺴﺘﮕﺎﻩ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺭﺳﯿﺪ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺗﺎﺑﻠﻮ ﺣﺮﮐﺖ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ
ﻫﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ .
ﻗﺼﺎﺏ ﻣﺘﺤﯿﺮ ﺍﺯ ﺣﺮﮐﺖ ﺳﮓ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﺎﻧﺪ.
ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺁﻣﺪ, ﺳﮓ ﺟﻠﻮﯼ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﺁﻧﺮﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ
ﺍﯾﺴﺘﮕﺎﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ . ﺻﺒﺮ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺑﻌﺪﯼ ﺁﻣﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﺁﻧﺮﺍ
ﭼﮏ ﮐﺮﺩ. ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻮﺩ ﺳﻮﺍﺭ ﺷﺪ .
ﻗﺼﺎﺏ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺩﻫﺎﻧﺶ ﺍﺯ ﺣﯿﺮﺕ ﺑﺎﺯ ﺑﻮﺩ ﺳﻮﺍﺭ ﺷﺪ .
ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺣﻮﻣﻪ ﺷﻬﺮ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺳﮓ ﻣﻨﻈﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ
ﺭﺍ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ . ﭘﺲ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺳﮓ ﺭﻭﯼ ﭘﻨﺠﻪ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ ﺯﻧﮓ
ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺭﺍ ﺯﺩ. ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﺳﮓ ﺑﺎ ﮐﯿﺴﻪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪ . ﻗﺼﺎﺏ ﻫﻢ
ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ .
ﺳﮓ ﺩﺭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺭﺳﯿﺪ . ﮔﻮﺷﺖ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﭘﻠﻪ
ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﮐﻤﯽ ﻋﻘﺐ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭ ﮐﻮﺑﯿﺪ . ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ
ﻫﻢ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﺍﻣﺎ ﮐﺴﯽ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﺮﺩ . ﺳﮓ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﻣﺤﻮﻃﻪ ﺑﺎﻍ
ﺭﻓﺖ ﻭ ﺭﻭﯼ ﺩﯾﻮﺍﺭﯼ ﺑﺎﺭﯾﮏ ﭘﺮﯾﺪ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺭﺳﺎﻧﺪ ﻭ
ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﻪ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺯﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﭘﺮﯾﺪ ﻭ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ
ﺑﺮﮔﺸﺖ .
ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﻓﺤﺶ ﺩﺍﺩﻥ ﻭ ﺗﻨﺒﯿﻪ ﺳﮓ ﻭ ﮐﺮﺩ.
ﻗﺼﺎﺏ ﺑﺎ ﻋﺠﻠﻪ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺍﺩ ﺯﺩ: ﭼﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ
ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ؟ ﺍﯾﻦ ﺳﮓ ﯾﻪ ﻧﺎﺑﻐﻪ ﺍﺳﺖ. ﺍﯾﻦ ﺑﺎﻫﻮﺵ ﺗﺮﯾﻦ ﺳﮕﯽ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ
ﻣﻦ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺩﯾﺪﻡ .
ﻣﺮﺩ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﻗﺼﺎﺏ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺗﻮ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﯿﮕﯽ ﺑﺎﻫﻮﺵ؟ ﺍﯾﻦ
ﺩﻭﻣﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﻫﻔﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﺣﻤﻖ ﮐﻠﯿﺪﺵ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻣﯽ
ﮐﻨﻪ.
" ﭘﺎﺋﻮﻟﻮ ﮐﻮﺋﻠﯿﻮ "
ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺍﺧﻼﻗﯽ :
ﺍﻭﻝ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﻫﺮﮔﺰ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﺑﻮﺩ. ﻭ
ﺩﻭﻡ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﺁﻧﺮﺍ ﺑﯽ ﺍﺭﺯﺵ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﯿﺪ، ﺑﻄﻮﺭ ﻗﻄﻊ ﺑﺮﺍﯼ
ﮐﺴﺎﻧﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺭﺯﺷﻤﻨﺪ ﻭ ﻏﻨﯿﻤﺖ ﺍﺳﺖ . ﺳﻮﻡ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺪﺍﻧﯿﻢ ﺩﻧﯿﺎ ﭘﺮ ﺍﺯ
ﺍﯾﻦ ﺗﻨﺎﻗﻀﺎﺕ ﺍﺳﺖ . ﭘﺲ ﺳﻌﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﺍﺭﺯﺵ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﻫﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﺩﺭﮎ
ﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﻣﻬﻢ ﺗﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻗﺪﺭ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺪﺍﻧﯿﻢ


:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: برچسب‌ها: داستان سگ و قصاب , داستان جالب , داستان ,



داستان مرد ارایشگر
نوشته شده در دو شنبه 5 خرداد 1393
بازدید : 864
نویسنده : صادق خضری

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار، گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها به موضوع «خدا» رسیدند؛ آرایشگر گفت: “من باور نمی‌کنم خدا وجود داشته ...باشد.” مشتری پرسید: “چرا؟”

آرایشگر گفت: “کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می‌شدند؟ بچه‌های بی‌سرپرست پیدا می‌شدند؟ این همه درد و رنج وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این چیزها وجود داشته باشد.”

...مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد؛ چون نمی‌خواست جروبحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. در خیابان مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده.. مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: “به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.” آرایشگر با تعجب گفت: “چرا چنین حرفی می زنی؟ من این‌جا هستم، همین الان موهای تو را کوتاه کردم!” مشتری با اعتراض گفت: “نه! آرایشگرها وجود ندارند؛ چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی‌شد.” آرایشگر گفت: “نه بابا؛ آرایشگرها وجود دارند، موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی‌کنند.” مشتری تایید کرد: “دقیقاً! نکته همین جاست. خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمی‌کنند و دنبالش نمی‌گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد...


:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: برچسب‌ها: داستان مرد ارایشگر , داستان جالب , خواندنی ,



داستان جالب دانش اموز و معلم
نوشته شده در جمعه 26 ارديبهشت 1393
بازدید : 891
نویسنده : صادق خضری

یه پسر بچه کلاس اولی به معلمش میگه : خانوم معلم من باید برم کلاس سوم معلمش با تعجب میپرسه برای چی ؟ اونم میگه : آخه خواهر من کلاس سومه اما من از اون بیشتر میدونم و باهوش ترم.... توی زنگ تفریح معلمه به مدیر مدرسه موضوع رو میگه اونم خوشش میاد میگه بچه رو بیار تو دفتر من چند تا تست ازش بگیریم ببینیم چی میگه ، معلمه زنگ بعد پسره رو میبره تو دفتر بعد خانوم مدیره شروع میکنه به سوال کردن : خوب پسرم بگو ببینم سه سه تا چند تا میشه اونم میگه:

نه تا دوباره میپرسه نه هشت تا چند تا میشه اونم میگه :

هفتادو دو تا

همینجوری سوال میکنه و پسره همه رو جواب میده دیگه کف میکنه به معلمش میگه به نظر من این میتونه بره کلاس سوم

خانوم معلم هم میگه بزار حالا چند تا من سوال کنم، میگه پسرم اون چیه که گاو چهار تا داره اما من دو تا دارم؟ مدیره ابروهاشو بالا میندازه که پسره جواب میده :

پا

دوباره خانوم معلمه میپرسه: پسرم اون چیه که تو توی شلوارت داری اما من تو شلوارم ندارم مدیره دهنش از تعجب باز میشه که پسره جواب میده :

جیب

دوباره خانوم معلمه سوال میکنه: اون چه کاریه که مردها ایستاده انجام میدن اما زن ها نشسته و سگ ها روی سه پا تا مدیره بیاد حرف بیاره وسط پسره جواب میده :

دست دادن

باز معلمه سوال میکنه : بگو ببینم اون چیه که وقتی میره تو سفت و قرمزه اما وقتی میاد بیرون شل و چسبناک مدیره با دهان باز از جاش بلند میشه که بگه این چه سوالیه که پسره میگه:

آدامس بادکنکی

دیگه مدیره طاقت نمیاره میگه :

بسه دیگه این بچه رو بزارید کلاس پنجم من خودم همه سوالهای شمارو غلط جواب دادم


:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: برچسب‌ها: داستان جالب دانش اموز و معلم ,



چند دقیقه سکوت کنید!
نوشته شده در دو شنبه 22 ارديبهشت 1393
بازدید : 872
نویسنده : صادق خضری

چند دقیقه سکوت کنید!

 

روزی کشاورزی متوجّه شد ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است.

 

ساعتی معمولی امّا با خاطره ای از گذشته و ارزشی عاطفی بود.

 

بعد از آن که در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی کودکان که در بیرون انبار مشغول بازی بودند مدد خواست و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند جایزه ای دریافت نماید.

 

کودکان به محض این که موضوع جایزه مطرح شد به درون انبار هجوم آوردند و تمامی کپّه های علف و یونجه را گشتند امّا باز هم ساعت پیدا نشد.

 

کودکان از انبار بیرون رفتند و درست موقعی که کشاورز از ادامۀ جستجو نومید شده بود،  پسرکی نزد او آمد و از وی خواست به او فرصتی دیگر بدهد.

 

کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود اندیشید، "چرا که نه؟ به هر حال، کودکی صادق به نظر میرسد."

 

پس کشاورز کودک را به تنهایی به درون انبار فرستاد.

 

بعد از اندکی کودک در حالی که ساعت را در دست داشت از انبار علوفه بیرون آمد.

 

کشاورز از طرفی شادمان شد و از طرف دیگر متحیّر گشت که چگونه کامیابی از آنِ این کودک شد.

پس پرسید، "چطور موفّق شدی در حالی که بقیه کودکان ناکام ماندند؟"

 

پسرک پاسخ داد، "من کار زیادی نکردم؛ روی زمین نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تیک تاک ساعت را شنیدم و در همان جهت حرکت کردم و آن را یافتم."


:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: برچسب‌ها: چند دقیقه سکوت کنید! , داستان قصه های اموزنده ,



قیمت پادشاهی
نوشته شده در دو شنبه 22 ارديبهشت 1393
بازدید : 896
نویسنده : صادق خضری

قیمت پادشاهی

 
روزی بهلول بر هارون وارد شد. هارون گفت: ای بهلول مرا پندی ده. بهلول گفت: اگر در بیابانی هیچ آبی نباشد تشنگی بر تو غلبه کند و می خواهی به هلاکت برسی چه می دهی تا تو را جرئه ای آب دهند که خود را سیراب کنی؟ گفت: صد دینار طلا. 
بهلول گفت اگر صاحب آن به پول رضایت ندهد چه می دهی؟ گفت:...  نصف پادشاهی خود را می دهم. بهلول گفت: پس از آنکه آشامیدی، اگر به مرض حیس الیوم مبتلا گردی و نتوانی آن را رفع کنی، باز چه می دهی تا کسی آن مریضی را از بین ببرد؟ 
هارون گفت: نصف دیگر پادشاهی خود را می دهم. بهلول گفت: پس مغرور به این پادشاهی نباش که قیمت آن یک جرعه آب بیش نیست. آیا سزاوار نیست که با خلق خدای عزوجل نیکوئی کنی؟!

:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: برچسب‌ها: قیمت پادشاهی , داستان , قصه اموزنده ,



داستان جالب دکتر هاروارد کلی
نوشته شده در یک شنبه 21 ارديبهشت 1393
بازدید : 3473
نویسنده : صادق خضری

حتما بخون خیلی قشنگه         

پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت در محلات شهر، خرج تحصیل خود را بدست میآورد یک روز به شدت دچار تنگدستی شد. او فقط یک سکه ناقابل در جیب داشت. در حالی که گرسنگی سخت به او فشار میاورد، تصمیم گرفت از خانه ای تقاضای غذا کند. با این حال وقتی دختر جوانی در را به رویش گشود، دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست. دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است. برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد. پسرک شیر را سر کشیده و آهسته گفت: چقدر باید به شما بپردازم؟... دختر جوان گفت: هیچ. مادرمان به ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام می دهیم چیزی دریافت نکنیم. پسرک در مقابل گفت: از صمیم قلب از شما تشکر می کنم. پسرک که هاروارد کلی نام داشت، پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قویتر حس می کرد، بلکه ایمانش به خداوند و انسانهای نیکوکار نیز بیشتر شد. تا پیش از این او آماده شده بود دست از تحصیل بکشد. سالها بعد... زن جوانی به بیماری مهلکی گرفتار شد. پزشکان از درمان وی عاجز شدند. او به شهر بزرگتری منتقل شد. دکتر هاروارد کلی برای مشاوره در مورد وضعیت این زن فراخوانده شد. وقتی او نام شهری که زن جوان از آنجا آمده بود شنید، برق عجیبی در چشمانش نمایان شد. او بلافاصله بیمار را شناخت. مصمم به اتاقش بازگشت و با خود عهد کرد هر چه در توان دارد، برای نجات زندگی وی بکار گیرد. مبارزه آنها بعد از کشمکش طولانی با بیماری به پیروزی رسید. روز ترخیص بیمار فرا رسید. زن با ترس و لرز صورتحساب را گشود. او اطمینان داشت تا پایان عمر باید برای پرداخت صورتحساب کار کند. نگاهی به صورتحساب انداخت. جمله ای به چشمش خورد: همه مخارج با یک لیوان شیر پرداخته شده است. امضا دکتر هاروارد کلی زن مات و مبهوت مانده بود. به یاد آنروز افتاد. پسرکی برای یک لیوان آب در خانه را به صدا در آورده بود و او در عوض برایش یک لیوان شیر آورد. اشک از چشمان زن سرازیر شد. فقط توانست بگوید: خدایا شکر... خدایا شکر که عشق تو در قلبها و دستهای انسانها جریان دارد.


:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: برچسب‌ها: داستان جالب دکتر هاروارد کلی , داستان کوتاه , داستان ,



داستان جالب و خواندنی.فولاد
نوشته شده در جمعه 22 آذر 1392
بازدید : 526
نویسنده : صادق خضری

 

نرم كردن فولاد

آهنگري بود كه پس از گذران جواني پر شر و شور تصميم گرفت روحش را وقف خدا كند. سالها با علاقه كار كرد، به ديگران نيكي كرد، اما با تمام پرهيزگاري، در زندگيش چيزي درست به نظر نميآمد حتي مشكلاتش مدام بيشتر ميشد.

روزی دوستي به ديدنش آمده بود پس از اطلاع از وضعيت دشوارش به او گفت : "واقعاً عجيب است. درست بعد از اين كه تصميم گرفته اي مرد خدا ترسي بشوي، زندگيت بدتر شده. نمي خواهم ايمانت را ضعيف كنم اما با وجود تمام تلاشهايت در مسير روحاني، هيچ چيز بهتر نشده."

آهنگر بلافاصله پاسخ نداد. او هم بارها همين فكر را كرده بود و نمي فهميد چه بر سر زندگيش آمده است. اما نميخواست دوستش را بي پاسخ بگذارد،کمی فکر کرد و ناگهان پاسخي را كه ميخواست يافت.

اين پاسخ آهنگر بود: در اين كارگاه فولاد خام برايم مي آورند که بايد از آن شمشير بسازم. ميداني چطور اين كار را ميكنم؟ اول فولاد را به اندازه جهنم حرارت مي دهم تا سرخ شود. بعد با بي رحمي، سنگين ترين پتك را بر ميدارم و پشت سر هم به آن ضربه ميزنم تا اين كه فولاد شكلی بگيرد كه ميخواهم. بعد آن را در ظرف آب سرد فرو ميكنم بطوریکه تمام اين كارگاه را بخار فرا ميگيرد. فولاد به خاطر اين تغيير ناگهاني دما، ناله ميكند و رنج مي برد. بايد اين كار را آن قدر تكرار كنم تا به شمشير مورد نظرم دست بيابم. يك بار كافي نيست.

آهنگر لحظه ای سکوت کرد و سپس ادامه داد:

گاهي فولاد نميتواند تاب اين عمليات را بياورد. حرارت، ضربات پتك و آب سرد باعث ترك خوردنش می شود. ميدانم كه از اين فولاد هرگز شمشير مناسبي در نخواهد آمد لذا آن را کنار می گذارم.

آهنگر باز مكث كرد و بعد ادامه داد:

ميدانم كه خدا دارد مرا در آتش رنج فرو ميبرد. ضربات پتكي را كه بر زندگي من وارد كرده، پذيرفته ام و گاهي به شدت احساس سرما ميكنم، انگار فولادي باشم كه از آبديده شدن رنج ميبرد. اما تنها چيزي كه ميخواهم اين است: "خداي من، از كارت دست نكش، تا شكلي را كه تو ميخواهي، به خود بگيرم. با هر روشي كه مي پسندي، ادامه بده، هر مدت كه لازم است، ادامه بده، اما هرگز مرا به میان فولادهاي بيفايده پرتاب نكن."

  


:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: برچسب‌ها: داستان جالب و خواندنی , فولاد , داستانهای زیبا ,



سخنانی از بزرگان.پنداموز
نوشته شده در جمعه 22 آذر 1392
بازدید : 493
نویسنده : صادق خضری

 

 در زندگی نه هدفی دارم نه مسیری، نه منظوری و نه حتی معنایی. اما شادم و این نشان می دهد که یک جای کار ایراد دارد! چارلز شولز

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

بی سوادان قرن ۲۱ کسانی نیستند که نمی توانند بخوانند و بنویسند ، بلکه کسانی هستند که نمی توانند آموخته های کهنه را دور بریزند و دوباره بیاموزند … الوین تافلر

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

نعره هیچ شیری خانه چوبی مرا خراب نمی کند، من از سکوت موریانه ها می ترسم.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

به شخصیت خود….. بیشتر از آبرویتان اهمیت دهید.. زیرا شخصیت شما… جوهر وجود شماست.. و آبرویتان… تصورات دیگران نسبت به شما است

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

باران که میبارد همه پرندها به دنبال سر پناهند اماعقاب برای اجتناب از خیس شدن بالاتراز ابرهاپرواز میکند این دیدگاه است که تفاوت را خلق میکند…

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

گورستان ها پر از افرادی است که روزی گمان می کردن که . . . چرخ دنیا بدون آنها نمی چرخد

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

یک شمع روشن می تواند هزاران شمع خاموش را روشن کند و ذره ای از نورش کاسته نشود

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

مشکل فکر های بسته این است که دهانشان پیوسته باز است . . .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

روزی برای بعضی آدم ها تنها یک خاطره خواهید بود… تلاش کنید که لااقل خاطره ای خوش باشید…

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

تنها دو گروه نمى توانند افکار خود را عوض کنند: دیوانگان تیمارستان و مردگان گورستان. “وین دایر”

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

کـــــــــــم بــاش از کم بودنت نتــــــــرس اونی که اگـه کم باشی ولــــــــت میکنه، همونه که اگه زیـــاد باشی حیفو میلت میکنه. . .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

یک درخت هرچقدر هم که بزرگ باشد با یک دانه آغاز میشود,طولانی ترین سفرها با اولین قدم. (لائوتسه)

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

انســـــــــانهاى بــــــزرگ ،دو دل دارنــــــــد ؛دلـــــى که درد مى کشـــــــــــد و پنهـــــــــــــــان است و دلـــــــــــــــى که میخندد و آشکـــــــــــــــار است.

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

برای خواندن ادامه به ادامه مطلب بروید... 


:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
:: برچسب‌ها: سخنانی از بزرگان , پنداموز ,



صفحه قبل 1 صفحه بعد